دو قند عسل

شیر کاکائوی علیرضا

می خواهم ناهار کلم پلو درست کنم آخه هفته ی پیش دختر خوبی شدم و رفتم بازار یه کمی   برا خونه خرید کردم، ریحون و ترخون و ... تا یکم در غذاهایی که می خوریم تنوعی بشه  همین کوچکترین کار دنیا "خرید کردن" برای خونه، همسر و بچه برای من  لذت زیادی داره    دیروز وقتی از مدرسه رفتم دنبال دانی دیدم لباسش شیر کاکائوییه،   مامان:  دانیال تو که تغذیه شیرکاکائو نداشتی    دانیال: من نداشتم ولی علیرضا داشت! گفتم: خب!!! حالا چرا لباس تو قهوه ای شده؟ دانیال: آخه علیرضا گفت بیا خونمون منم گفتم به شرطی که تو شیر کاکائوت رو بدی به من مامان: وا مگه من برای تو شیر موز نذاشته ...
18 مهر 1389

کوچولوی من

  امروز ماشین نداشتم و یه کم دیر رسیدم مدرسه دانیال، وقتی در مدرسه رسیدم دیدم یه پسر   کوچولو که کیف کولیش رو دوششه   هی میاد در مدرسه سرک میکشه و میره، وقتی رفتم داخل  مدرسه دیدم این کوچولوی ناز دانیال منه که آروم آروم داشت اشک میریخت  چشاش پف کرده  بود و دماغش ورم! رفتم جلو و با تمام وسایلش (کیف و قمقمه) بغلش کردم و بردمش بالا و کلی بوسیدمش ... بهش میگم دانیال چرا گریه میکنی؟ میگه: گریه نکردم اینا عرقه! قربونش برم غرورش اجازه نمیده  بگه گریه کردم، حالا هم که اومدیم خونه شروع کرده به بهانه گیری انگار طلبکار منه که صبح زود پا شده و رفته مدرسه   ...
5 مهر 1389

اولین روز مدرسه

     چهارشنبه صبح  نمی دونستم دانیال رو ببرم مدرسه یا نه، آخه پنج شنبه اول مهر بود و شاید مدرسه ها هم تق و لق باشه ...    ساعت ششو نیم صبح از خواب بیدار شدم تا دانیال رو آماده کنم ...   اما ترسیدم بهم بخندن که چون بچه ی اولته از ذوقت کله ی سحر اومدی مدرسه! دانیال رو از خواب بیدار کردم، گفت چشام گیج میره!  اما بالاخره با هزار خواهش پاشد  واسه همین ساعت هشت دانیال رو مدرسه بردم در حالی که تو دلم باز هم تردید بود که بریم یا نریم؟ من و دانی رفتیم مدرسه در حالی که خودمو طبیعی جلوه می دادم    که اگر کسی نباشه سریع بزنیم به چاک اما وقتی رسیدیم د...
31 شهريور 1389

کمک ... کمک

ای خدا به دادم برس، دیگه دفعه ی آخرمه .... دیگه قول میدم کارامو سر موقع انجام بدم .....   این جملات مویه و زاری های من به درگاه خداست، آخه چند روز دیگه مدرسه ها باز میشه و من باید برم سرکار و دانیال هم به امید خدا باید بره کلاس اول و تازه از همه مهم تر هنوز پایان نامه م رو هم تموم نکردم .... خرید اول مهرو نکردم.... سبزی و امثالهم برای روزای زمستون تهیه نکردم خونه رو تکون ندادم... یکی نیست بگه وقتی جیک جیک مستونت بود یاد زمستونت بود.... ولی خدایا تو شاهدی که چه شبها که بدنبال مطلب برای پایان نامه بودمو و پیدا نکردم قربون سایت های فارسی برم که همه یا فیلتر شدن یا پولین یا سرکارین.... و...
23 شهريور 1389

یک دانه نقل کوچک

دانیال خیلی واسه غذا خوردن ادا و اطوار داره دل مامانی رو خون می کنه تا یه کم غذا بخوره به خاطر همین هم اینقدر لاغره به قول ننه نمکی( مادر بزرگ مامان دانیال) خیلی لاجونه مشهد که بودیم یه روز صبح رفتیم جاغرق روستایی که یه کم بالاتر از طرقبه هست و پر از باغ ها و رستوران  قشنگ. ناهار هم همونجا خوردیم و برگشتیم اما دانیال که اصلاْ گوشت دوست نداره و بی نهایت بدغذاست به زور چند لقمه ای ناهار خورد و با یاسین مشغول بازی شدند. " اینو داشته باشید تا بعد" موقع غروب همه با هم به حرم امام رضا رفتیم که دانیال تازه اونجا گرسنه شده بود منم یادم رفته بود یکم غذا واسه دانیال تو کیفم بذارم هرچند که اگه میذاشتم هم در بازرسی ور...
18 شهريور 1389

یا سرور العارفین

  دیشب که شب قدر بود مامانی می خواست دعای جوشن کبیر بخواند  ولی مگه دانیال میذاشت! از فراز اول دعا دانی سرشو گذاشته بود روی پای مامانی و با دقت به مامانی نگاه می کرد که مبادا قطره اشکی از چشمان مامان پایین بیاد!  هرچی مامان می گفت دانی برو بخواب     گوش دانی به این حرفا بدهکار نبود که نبود . مرتب سئوال می کرد،  دانی: چرا دعا می خونی؟   مامانی: برای اینکه همه سالم باشیم  دانی: چرا زودتر این دعا رو نکردی؟  مامانی: چطور مگه؟  دانی: برای اینکه دوتا از فامیلامون رو از دست دادیم   مامانی: ( نمی دونه چی جواب بده) برو بخواب بچه  ...
8 شهريور 1389

نان رگاگ

  دانیال کوچولو عاشق نون رگاگ است، نون رگاگ ، نون نازکی است که     روش مهیاوه، تخم مرغ و یک عدد پنیر مثلثی می ریزند. بابایی هم از مدتها پیش   یک تابه ی مخصوص و کاردک برای پخت نون در خونه    خریده بود اما فرصتی برای درست کردن نون پیدا نشد تا اینکه امروز   بابایی  ۵ تا چونه خمیر از نانوایی گرفت و بعد از سوزاندن و خمیر شدن   تمام نونا بالاخره دوتا نون نیمه سوخته جون سالم به در بردند    و دانیال ترتیب همون دوتا را هم داد و نصیب مامانی و بابایی    هم فقط تماشای نونا بود چون هنوز نیم ساعتی به افطار مانده بود!   ...
27 مرداد 1389

مانده بودی اگر

    مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت این شب سرد وغمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت با تو این مرغکه پر شکسته مانده بودی اگر بال وپر داشت با تو بیمی نبودش  ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت هستیم را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی مرگ دل آرزویت اگر بود مانده بودی اگر می شنیدی   با دلی پر از غصه به سراغ این وبلاگ آمدم تا از تلخ ترین روزهایی   که گذراندیم براتون بگم. روز نیمه شعبان تصمیم گرفتیم به مشهد برویم   همراه با یکی از دوستان خانوادگی که پسری همسن دانیال دارد به نام   یاسین. از بندرعباس به حاجی آباد و ...
17 مرداد 1389

روزهاي داغ تابستان

  تيرماه هميشه براي داني و ماماني يه ماه  كسالت آوربوده و هست خصوصاً در بندرعباس كه هوا بي نهايت گرم و يا بهتر بگويم جهنم است آدم نمي دونه چه جوري بچه ش رو سرگرم كنه نه پاركي! و نه هيچگونه امكاناتي كه به  درد  بخوره و تازه اگر هم امكاناتي باشه كه نيست انقدر هوا گرمه كه نميشه پاتو  بذاري بيرون ولي با تمام اين احوالات اين  مامان فداكار جرات به خودش  داد وداني رو برد يه استخر توپ كه هيچ جاي ايران نيست!      خاله ميتيل دانيال             دايي داني كه به علت مرگ نابهنگام سگش (فيدل) لبش تبخا...
27 تير 1389

پادشاه قصه ی ما

  پادشاه ما ساله شد.     امروز تولد دانیال کوچولوی قصه ی ماست . دانی هر سال روز تولدش می گه من پادشاه خونه هستم و باید هرچی گفتم  اطاعت کنید . حالا هم پادشاه دستور داده  که تولدش رو در کلاس زبانش جشن بگیریم. مامانی و بابایی هم به شیرینی فروشی رفتن و برای دانی یه کیک تولد خوشگل خریدند    و با دانی  به کلاس زبان رفتن و چشن تولد دانی رو با دوستاش و معلم دانی خانم علاء  الدینی که خیلی بچه ها دوسش دارند جشن گرفتند.                         &...
22 تير 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد